اینجا جایی برای خوندن نیست

چشم هایتان را ببندید، نخوانده خارج شوید

اینجا جایی برای خوندن نیست

چشم هایتان را ببندید، نخوانده خارج شوید

  • ۰
  • ۰

خسته شدم...

میدونی؟! خسته شدم، خیلی خسته شدم...

انگار که تشنه توجه باشم، انگار که بخوام تو مرکز توجه باشم و وقتی مردم بهم بی توجه ان احساس پوچی بهم دست میده. وقتی کسی نباشه که باهاش حرف بزنم یا ازم احوالی بپرسه اط خودم خسته میشم...

من از خودم خسته م. از اینکه برونگرا ام. از اینکه آدما برام مهمن. از اینکه نگرانشون میشم. از اینکه بهشون پیام میدم خستم. خسته م از خودم

خیلی خسته م از خودم. از اینکه شکاک شدم خستم. از اینکه برای کسی اهمیتی ندارم خستم. از اینکه هنوز ازدواج نمیکنم خسته م. از اینکه بابای فروشنده جوون سوپر پایینی فوت شده هم خسته م. از اینکه یکی که شرایطش حوب نیست از پیش ما رد میشه و دلم میسوزه خستم. از اینکه شرایط مالیم افتضاحه خستم. از اینکه برای آدما مهم نیستم و آدما تماما برام مهمن خستم. خستم از خودم خیلی خیلی خیلی خیسته... از اینکه به زینب پیام میدم و ده ساعت بعد تر جواب میده و بعد میگه آخه دارم منچ بازی میکنم خسته م... از اینکه اون برام مهمه ولی من نیستم خستم. از اینکه وقتی ازدواج میکنن کلا فراموشت میکنن خستم. از اینکه فاطمه سادات دیگه حتی حال نداره بش پیام بدم خستم. از خودم خسته م خیلی خسته خیلی خسته خیلی خسته... من از خودم خسته م. بیشتر از بقیه... از خودم خسته م که کل زندگیم شده فضای مجازی و تمام دوستام شدن اونا... اگه این ترم با فاطمه حریفی و زهرا و آنیتا صمیمی نمیشدم از این بدبخت تر بودم چون دوستام فققققط آدمای مجازی بودن...

ااز اینکه یاسمن هم دیگه حال نداره بام چت کنه خستم. از اینکه به محمدرضا پیام میدم خستم. از اینکه به محسن پیام میدم خستم. از اینکه وقتی چیزی بخوان میان سراغمم خستم. از اینکه شقایق میاد و من براش اهمیتی ندارم حتی وقتی بیس بار بهش گفتم بیا با هم بریم بیرون هم خسته م...

میدونم کار بشدت احمقانه ای بود ولی از گروه پریا و شقایق که خودم زدم لیو دادم. چون اهمیتی نداشت... کنکور دارن و وقت فک کردن به من نیست. پس اعصاب خودمو بیشتر خورد نکنم.

الان میخوام از یاسمن بپرسم براش دوست خوبی هستم یا نه. احمقانه ست سوالم ولی میخوام بپرسم...

به مهشید پیام دادم و گفتم از اینکه به آدما زیاد اهمیت میدم خسته م ولی از خودم خیلی خسته ترم.

با زینب سادات بحث کردم چون از دستش ناراحتم. چون براش خیلی اهمیت قاعلم و اون نه. چون من خیلی به حرفاش توجه میکنم چون خیلی برام مهمه ولی من نه...

من حسودم. شکاکم. تشنه توجهم. تنهام. عقده ای ام. عقده ازدواجم و این ازدواج نکردنمم بی توجهی میبینم...

دیگه سنم داره میره بالا و تفاوا سنیم با بچه هام زیاد خواهد شد و چقدر این موضوع رو دوست ندارم...

ازدواج زود راه حل نیست ولی اینکه پاسخی بشنوم خیلی میتونه بهم آرامش بده...

الان دیگه اشکام نمیان، به پهنای صورت گریه نمیکنم ولی از خودم به شدددت خستم... از اینکه هیچکی دیگه حال نداره حرفامو بشنوه خستم. از اینکه مشاورهه زنگ نمیزنه بم وقت بده خیلی خستم و از خودم خیلی خیلی خیلی خسته ترم...

  • ۹۷/۱۱/۰۹
  • منِ تو

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی