اینجا جایی برای خوندن نیست

چشم هایتان را ببندید، نخوانده خارج شوید

اینجا جایی برای خوندن نیست

چشم هایتان را ببندید، نخوانده خارج شوید

  • ۰
  • ۰

توی این مدت با چند پسر حرف زدم؟ با چندتاشون صمیمی شدم؟ با چندتاشون سک*س چت داشتم؟ چندبار پورن دیدم؟

خیلی...

برای چندتاشون افسوس خوردم؟

همه شون...

کامنش خیلی بام صمیمی شده، خیلی بهش وابسته شدم و خیلی خیلی بهش وابسته شدم متاسفانه.

بیشتر از دوماهه که باهم قرار گذاشتیم که بریم فلان شهر همدیگر رو ببینیم. چقدر ذوقش رو داشتم، چقدر توی ذهنم اتفاقات رو چیدم کنار هم. چقدر لذت بردم از این فکر ها.

میدانم اشتباه بود و اشتباه هست و خوب میدونم اگه تموم نکردم بخاطر تهدید هاش هم بوده ولی دروغ چرا؟ دوست داشتم در آغوش کشیده بشم. دستش رو بگیرم. بوسیده بشم، ببوسم...

ولی کتسل شد. خدا خواست نه؟

کنسل شد ولی...

و من خیلی غمگینم. غمگین ترین حالتی که میشود آدم داشته باشه... غمگینم چون حتی نمیتونم داد بزنم که چرا اینکار رو داری میکنی. ولی میخندم، چیزی نمیگم و رد میشم...

کی واقعا میدونست من چقدر منتظر این سفرم؟

کی واقعا میدونست هر لحظه ش حضورش رو تصور میکردم کنار خودم؟

خدایا من چقدر خبط و خطا میکنم و چیزی نمیگی

تو چقدر خوبی. چقدر خوبی...

خدا نکنه انقد معیوب بشم که بیفتم توی ضایعات ها خدا...

خدایا خسته شدم از خودم. باشه؟

  • ۹۸/۰۹/۲۵
  • منِ تو

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی