اینجا جایی برای خوندن نیست

چشم هایتان را ببندید، نخوانده خارج شوید

اینجا جایی برای خوندن نیست

چشم هایتان را ببندید، نخوانده خارج شوید

۲ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

دست میذارم روی شکمم، انگار که یه چیزی توش تکون میخوره

خیالم راحته که بچه ای اون تو نیست چون امکان نداره که باشه،

تکونا بخاطر حبابای نفخه توی شکمم. رفتم دکتر و قطره داد، بعد از هر وعده غذایی ۳۰ قطره با قطره چکان که جمعا میشه نصف قاشق مربا خوری

ذهنم درگیر باباست

ذهنم درگیر خودمه

ذهنم درگیر ازدواجیه که میخوام بکنم و ترس از اینکه به بلوغش نرسیده باشم هنوز

ذهنم دریگر خودمه

درگیر مامان

مامان که انگار افسردگی گرفته، داره میگیره، از اینکه کتاب نمیخونه، خیاطی نمیکنه، همش استرس و نگرانیه وجودش

اوضاع جالبی نیست، حتی ماها که حقوق متوسطی داریم از وسطای ماه از جیب و از پس انداز میخوریم که الحمدلله واقعا قانعیم و شکر که اوضاع بدی نداریم ولی اونایی که ندارن چی؟ اونایی که حقوق خاصی ندارن چی؟ اونایی که کار ندارن چی؟

اگر موقع ازدواج کار نداشته باشی چی؟

اگه تو رشته م موفق نشم چی؟

چقدر اگر و اگه و اینجور بشه و اینجور نشه توی مغزم وول میخورن و نمیتونم کنترلشون کنم

اگر همسرم بهم تکیه نکنه چی؟ ازم بترسه و من تکیه گاه خوبی براش نباشم؟

اگر همسرم ازم خسته شه چی؟

اصلا مگه ما چندسالمونه؟

ولی برای ازدواج نکردن دیره

قطعا عاشق همیم

قطعا همدیگه رو میکشونیم بالا

قطعا لتسکنوا الیها میشیم

ولی اگر نشه چی؟

اگر دیر بشه؟

اگر نخواد چی؟

وای خدا چقدر اگه و اگر و این صحبتا

خدایا شکرت

شکرت که دارم تلاش میکنم توی کارم و رشته م موفق بشم و تو دستمو میگیری

راستی اگر موقع سکس ازم خوشش نیومد چی؟ اگه بلد نبودم؟ اگر از اندامم خوشش نیومد؟

بیخیال دنیا بابا

عشقتونو کنید :)

  • منِ تو
  • ۰
  • ۰

سلام

قرار نیست کسی اینجا رو بخونه، ولی اگر دارید میخونید، سلام!


همین

  • منِ تو