اینجا جایی برای خوندن نیست

چشم هایتان را ببندید، نخوانده خارج شوید

اینجا جایی برای خوندن نیست

چشم هایتان را ببندید، نخوانده خارج شوید

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

منِ خسته...

منِ خسته، تو چرا این شکلی شدی؟ چرا فکر میکنی همه ی دنیا علیه ت هستن. چرا فکر میکنی ازدواج همه چیزه؟

تو که هیچی از ازدواج نمیدونی چرا همش فکر میکنی عقبی بخاطر یک ازدواج؟

جدیدا نمیتونم خبر موفقیت و یا هر چیزی از اونایی که ازم کوچیکتر هستن رو بخونم. چون حس میکنم عقب افتادم. از همه چی، از همه کس

بخاطر چی؟ یه ازدواج؟! گمشو بابا

الان همکارم خانم صاد بهم پیام داد این هفته میای یا نمیای شرکت؟ منم هنوز باز نکردم پیامش رو و نمیدونم چی جواب بدم.

فردا امتحان ریخته گری دارم و باید اموزشگاه رانندگی اسم بنویسم.

آه، آه، آه...

این روزها خیلی آه میگم. این روزها ادم ناراحتی هستم. این روزها ادم تنبلی ام. این روزها ار خودم متفرم عزیزم، متنفر...

ای دوست

با خودت بهتر باش

زندگی کن

جون بکن

زنذگی کن

جون بکن، لطفا جون بکن، لطفا آدم شو، سخت شو، لوس نشو لوش نشو لوس نشو...

بزرگ ش.، بزرگ شو، بزرگ شو، بززززززززززززرگگگگگگگگگگگگگ شووووووووووووووووو لطفا و لطفا و خواهشا و التماست میکنم و التماست میکنم ای دوست...

خسته نشدی از دست خودت؟ خسته نشدی از دست خودت؟ بخدا من خستم. من خستم ازت تو خسته نیستی؟

کاش آدم شی، کاش آدم شی، کاش آدم شی...

من ازت خستم، متنفر نیستم، من خسته م فقط، همین...

وقتشه بجنبی، باشه؟ لطفا بجنب... تو حرکت کن، هرچند آهسته، هر چند کم. تو رو خدا حرکت کن

خواهش میکنم.

لطفا حرکت کن...

آه من، آه...

  • منِ تو
  • ۰
  • ۰

هوای گریه با من...

نشستم رورشاخ تاک رو گوش میدم، حتی نمیبینمش و دارم گوش میدم.

انگار خسته م ولی میدونم احساس گذراست و باید این حس بگذره. حتی شاید افسردگی پس از PMS نامیدش، شاید.

خوابم میاد، نگرانم; برای فرایند ارائه خدمت این پروژهه شاید، یا حتی برای تحلیل SWOTش.

اینا که یه روز میگذره، میدونم ولی خسته م. دلگیرم و عمیقا دلم گرفته.

عاشقم؟! نه قطعا. حتی توی مود عشق و عاشقی هم نیستم، گمونم حتی وقتی بحث هورمون پیش بیاد.

دارم چرت میگم؟! قطعا...

همه انگار همه جا هستن; توییتر، کانال، اینستا، حتی وبلاگ...

اصلا من چرا دارم توی این وبلاگ مینویسم نه وبلاگ خصوصی خودم؟! یحتمل چون نیاز به خونده شدن دارم...

من حتی یه مدته که یهو نمیرم پیش مامانم که بهش بگم مامان الان فقط دوست دارم بغل شم، بغلم کن.

نیاز دارم دوست داشته بشم این روزها؟! واقعا نمیدونم...

حتی نمیدونم چرا دارم این چرت و پرت ها رو اینجا مینویسم...

تو رورشاخ تاک دارن درباره ایجاد محتوای تاثیرگذار حرف میزنن و من بی محتوا ترین حالت عمرم رو دارم میگذرونم...

هیچ خبری از سبک درست زندگی نیست و حتی نمیدونم هم سن و سالام چجوری زندگی میکنن که خودم رو حداقل با جمعیت بسنجم...

گرممه، جوراب پامه و نمیدونم چرا جورابامو در نمیارم تا یکم خنک شم.

آخرین باری که کربلا بودم، چله زمستون بود و سرمای زیاد عراق خیلی اذیت کننده بود. برای چند دقیقه جوراب هامو در آوردم و خواستم با کف پام سرامیک های نزدیک ضریح رو لمس کنم. سرما تا مغز استخونم میرفت ولی دوست داشتم لمسشون کنم.

حالا دلم همون حس رو میخواد ولی من حتی تو چله تابستون حاضر نیستم جورابامو در بیارم...

من خستم، دلم خستس، چشمام، مغزم و نمیدونم دیگه چی ولی در کل اجتماعی از مجموعه های خسته هستم...

 

از منِ خسته ی حوصله ی تایپ ندار به شما، دعا کنید برای ما...

 

 

 

یا علی...

 

 

این پست در تاریخ 1399/05/11 در وبلاگ عمومیم منتشر شد و پس از انتقال به اینجا پاک شده.

  • منِ تو