اینجا جایی برای خوندن نیست

چشم هایتان را ببندید، نخوانده خارج شوید

اینجا جایی برای خوندن نیست

چشم هایتان را ببندید، نخوانده خارج شوید

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

عشق ینی به تو رسیدن...

صدای رعد و برق آمد، خوشحال شدم. 

باران زد، ذوق کردم... دستم را بردم زیر آسمانِ خدا، از لمس قطره های باران و آن سردی مطلوبش لبخند نشست روی لب هایم.

" خدایا عاقبت بخیرم کن" چند سالی هست که این دعای اصلی من شده. شاید بعد از آن آرزوی قبل از فوت کردن شمع تولد سال 96. آن که هنوز هم با حسرت از این آرزو مدام میگویم چیت کم بود که این آرزو را کردی؟ که آرزو کردم: خدایا دوربین بخرم... و خدا آن آرزوی کوچک را چند روز بعدش به من رساند. بابا راضی شد و دوربین خریدیم...

داشتم از حرف های زیر بارانم میگفتم؟

داشتم می گفتم که: خدایا عاقبت بخیرم کن. گناهانمون بریز، آبرومون مریز (با همون لحن باباجون...)

این را هم گفتم که: خدایا امیدوارم سال دیگه با همسرم این روزها را بگذرانیم. خسته شدم از این وضعیت؟ گاهی...

بزرگ شدم که همچین چیزی بخواهم؟ از نظر سنی بله ولی رشد بلوغی؟! فکر نکنم...

دیشب باباجون گفت ان شاالله که خوشبخت بشی ولی وقتی فکر میکنم قراره از این خونه بری اصلا نمیدونم چجوری باید دووم آورد و بعد چشم های خوشگلش قرمز شد، اشکی شد...

آخ از قشنگی چشم های باباجون. عسلی هایِ کوچک من...

واقعا من خودم چجوری میتوانم از خانه ی همیشه امن پدری به خانه ای بروم که همه ی مسئولیت های خانه با تو میشود و کنار آن باید مامان بابا را کمتر و کمتر ببینی...

ولی خدای من، تو بزرگتری از تمام چیزهایی که من با این چشم ها دیدم و تو بزرگتری از تمام چیزی که به فکر من میاد...

 

داشت باران میزد، هوا خوب بود و بعد از ماه ها که دوست داشتم این کار را کنم، چادر بنفشم را دور سرم پیچاندم، پتو میافرتی را برداشتم و انداختم کفِ بالکن کوچکمان، لپ تاپم را گذاشتم روی پاهای دراز شده ام و دارم تایپ میکنم...

خدای خوبِ من، خدای عزیزم چگونه میتوانم این علاقه ای که به تو دارم و اپسیلونی ست در برابر عشقی که تو به من داری و من هیچوقت درکش نمیکنم را بیشتر کنم؟

خدایا من میترسم فقط، از زیاد شدن سن عددی و از بزرگ نشدن سن مغزی...

خدایا ما را بزرگ کن، روح مارا بزرگ کن و به ما بفهمان که جز خواست، تو چیزی نخواهیم...

دوستت دارم خداجونم...

 

پ.ن 1: عنوان از مداحی محمدحسین پویانفر است که الان دارد کنارم پخش میشود...

پ.ن 2: میخواهم بالاخره از فیلم آن اتفاق شیراز بنویسم، انتشارش دهم در اینستاگرام، پیج شخصیم، شاید...

پ.ن 3: کُلُهُ یقینا خیر...

  • منِ تو
  • ۰
  • ۰

دهِ دو...

از سرکار نگم، روز های روتین کارمندی و پروژه ها. کرونا اذیتی نمیکه به ما ولی بازم نگرانی هست و من بیشترین نگرانی م برای خانواده ست.

امروز عصر با من یاس رفتیم کتابفروشی و بعد من یاس گفت بالاخره ح.ح بهش ابراز علاقه کرده و علنا گفته دوستت دارم...

من؟! ذوق تمام بودم...

جیغ میزدم، ذوق کرده بودم و حتی به خودم اجازه نمیدادم به فکرم بیاد که چقدر یه زمانی بی تاب و بی قرار ح.ح بودم...

این هارو اینجا مینویسم که کسی نخونه وگرنه که، وای بر من...

یک روزهایی از شدت بی تابی به ناشناس یکی پناه میبردم و مدام بی تابی میکردم. مدام ازش صحبت میکردم. مدام میگفتم دوستش دارم و اگر اون ناشناس نبود ممکن بود که اتفاق خوبی رخ نده. مثل اتفاقی که برای منص افتاد و حالا شده از نگرانی هاشون...

من بی تاب بودم ولی بروز نمیدادم.

من هر لحظه فکر پیاماش بودم، من هر شب سرم رو میاوردم بالا تا ماه رو ببینم.

من برای طلوع نرفتم و بعد فهمیدم من یاس رو برده...

از من خواست که برم ولی نرفتم.

چرا دارم این هارو میگم؟ که بفهمونم ممکنه به جای من یاس تو بوده باشی؟ خجالت بکش... خجالت بکش...

حرف های من یاس را بخاطر بیار، حرف هایی که نشسته بود روی تختت و داشت به تو میگفت. از قسمت هم بودن. از ابراز علاقه طرف. از دوستی ای که بخاطر جنس مخالف خراب نشود...

و تو چقدر حرف هاش رو قبول داشتی. چقدر میخواستی انقدر بزرگ ببینی، بی حسادت، بی حساس شدن...

من واقعا ذوق کردم. توی خیابان جیغ میزدم از خوشحالی و قیافه مثلا با مزه در میاوردم.

خوشحال بودم که اگر زوجی تشکیل بشه قراره زوج دوست خوب داشته باشم.

خدایا، من ازت ممنونم، که مهرش را کم کم از دلم انداختی، اون بی تابی هارا کم و کم تر کردی و خدایا اگر تو نبودی من چجوری دوام میاوردم توی این دنیا و توی تمام اتفاق هایی که کوچک ترینم توشون...

خدایا من ازت ممنونم که تو خدای منی و من کوچیک ترین بنده تو ام.

هر وقت به ذهنم میرسه که بدتر از من هم هست، مدام و مدام افسوس میخورم از کوچک بودن روحم و از ناآگاهی هام... که ای انسان برای چه به خودت مغرور میشی؟ تویی که چیزی توی آستینت نداری...

خدایا من خوشحالم که تو هستی و تو خدای منی و الحمدلله که محبت اهل بیت توی دلم افتاده و انداختی و نگاهم کردن و محبت انداختن خودشون...

تو بزرگترینی و من کوچیک ترین رو ببخش خداجان...

  • منِ تو
  • ۰
  • ۰

امروز قرار بود رییسم باهام صحبت کنه. از قبلش میدونستم و خب استرس خیلی زیادی رو مدتی تحمل میکردم به شکلی که به قنادباشی و م.ح.ز مدام میگفتم. استرس تا حدی بود که حتی ضربان رگ گردنم هم خیلی تند میزد و حالا قلبم هم باید توی دهنم میامد.

کار هارو کردم و رفتم پیش آقای رییس که ببینیم چی شده و شروع کردیم به صحبت و گفت که پیشنهاد و انتقادت برای شرکت چیه و خودت چیکارا میخوای بکنی و درباره نحوه مدیریت ما نظرت چیه؟

منم حرف تولید محتوا رو پیش کشیدم و باورش سخت بود ولی تولیدمحتوای شرکت مسعولیتش از روی دوشم برداشته شده و همگی با هم پست میذاریم.

صحبت شد درباره اینکه چه کارهایی باید بکنم. یک جور کار کارمندی و دفتری البته با فکر و خب توی هر کاری میتونی خلاقیت اضافه کنی و امیدوارم این اتفاق بیفته...

تمام حوزه های کاری شرکت. هر کسی کمکی خواست و هرکسی کار زیادی داشت.

اقای رییس گفت که خیلی باعث پیشرفت میشه و امیدوارم بتونم خوب از پسش بربیام و امیدوارم منجر به برنامه ریز شدنم و روی برنامه کار کردنم بشه...

شروع این اتفاق از 8 اردی بهشت 1399 هست و امیدوارم 5سال آینده خودم رو در هیات مدیره شرکت ببینم...

 

و در آخر، خدایا من جز دستان پر مهر تو چیزی ندارم. رهایم مکن...

  • منِ تو
  • ۰
  • ۰

عطش نوشتن

دوست دارم بنویسم.

از همه چیز.

انگار نوشتنه که به ذهنم نظم میده.

ولی نه برنامه ای دارم و نه برنامه ای میریزم.

تصمیم گرفتم تا 15 ماه رمضون تو کانالم حرف نزنم تا ببینم حرف نزدن چجوریاست.

شاید اصلا دلیلی شد هر شب بیام و اینجا بنویسم، ها؟!

به هر حال میخوام ببینم طعم ننوشتن و حرف نزدن های مدام توی کانال چجوریاست...

دارم کتاب خودت باش دختر رو میخونم و حس میکنم دارم ازش چیزهایی یاد میگیرم.

امروز بعد از دو ماه و چند روز دارم میرم سرکار و قراره رییسم باهام صحبت کنه و من یک هفته ست که از استرس ضربان قلبم زیاد شده...

پروژه طراحی ایجادم رو با موضوع جذابی شروع کردم که امیدوارم انجامش بدم در نهایت...

باید از من یاس و حرف هایی که توی خونه زد بنویسم و خب شاید این ها همه باعث بشن که من نوشتن رو شروع کنم...

 

فعلا عرضی نیست...

  • منِ تو
  • ۰
  • ۰

فروردین ۱۳۹۹

فروردین همه‌ش م.ح.ز حضور داشت

آلبرت برگشت و حرف میزدیم و کمک و راهنمایی

فروردین بیشتر به خواب گذاشت

فروردین به فیلم دیدن گذشت

فروردین به حدودی کتاب خوندن گذشت.

فروردین شروع شد به شروع فوتوشاپ

فروردین شروع شد به دیجیتال مارکتینگ

فروردین گذشت به شروع سخر خیزی و چه شیرین بود...

فروردین گذشت به درس های آنلاین،

فایل های زیاد مجازی

فروردین بیشتر صحبت با محمدرضا و آلبرت بود و بد هم نبود

فروردین شروع شد به تولد موضوع پروژه طراحی ایجاد.

فروردینِ استراحت بود بیشتر.

الحمدلله...

 

  • منِ تو