اینجا جایی برای خوندن نیست

چشم هایتان را ببندید، نخوانده خارج شوید

اینجا جایی برای خوندن نیست

چشم هایتان را ببندید، نخوانده خارج شوید

۲ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

حس میکنم خیلی دارم عاشقت میشم...

نمیدونم شاید بعد از خوندن پست های دندون پزشکه شایدم نه. ولی واقعا دلم میخوادت خیلی زیاد. دوست نداشتم از رابطه دندون پزشک و ام اچ بخونم. انقدر دلبری کنن مثلا

من از ام اچ خوشم میاد بخاطر آدم جالب بودنش، و خب خوشگلم هست:)) دندون پزشک ام خوشگله، نیس؟

من خیلی ذوق کردم گفتی ما سه تا رفیقیم،

خیلی ذوق کردم گفتی منم با تو...

دیشب باز هم منو جلو خودت لال کردی. من میترسم. از آینده م خیلی میترسم. از الطیبون لطیبات... من طیب نیستم عزیزم و میترسم...

از اینکه گفتی من شیطنتی نکردم، دارم مسیر مستقیم رو میرم ذوق کردم.

حس میکنم خیلی دوستت دارم

از بالا اومدن سنم میترسم. من میترسم که داره هی به سنم اضافه میشه و خب هیچی به هیچی...

من دوستت دارم

خیلی زیاد حس میکنم.

از دیشب وقتی فکر میکنم به اینکه گفتی من مشغله م زیادتره سعی کردم درکت کنم. به نظرم دارم درکت میکنم

ولی دلم میخواد وقتی خواب بد میبینم وقتی میپرم از خوابم بت زنگ بزنم و بشنوی منو...

ولی خب واقعا هم دلم نمیاد

مثلا امشب تا خود یازده و نیم سر کار بودی و معلومه الان غش کردی ولی خب دلم میخوادت دیگه.

خیلی صداتو نشنیدم

کاش اگه قراره مال هم باشیم، زودتر بیای، زودتر سرمو بذارم رو سینه ت، زودار لمست کنم...

من دوستت دارم...

هیچکدوم از دوستات نمیفهمن، ما همه اونا رو میفهمیم...

من دوستت دارم عزیزم و امیدوارم بتونیم مال هم باشیم، رسمی...

 

 

یکی از شب های آخر اسفند98، توسط من همه چیز تمام شد...

الحمدلله.

  • منِ تو
  • ۰
  • ۰

سنگینم

دلم پره...

خیلی دلم پره

از دست بابا. از دست کامنش. از دست خودم که درس نمیخونم...

دلم پره و میخوام بزنم زیر گریه. خستم از خودم از دنیام از همه چی...

اشکام دارن میان

خیلی خستم...

۲۲ سالگی ام سن زیادیه ها

خیلی...

 

سنگینم

  • منِ تو