اینجا جایی برای خوندن نیست

چشم هایتان را ببندید، نخوانده خارج شوید

اینجا جایی برای خوندن نیست

چشم هایتان را ببندید، نخوانده خارج شوید

  • ۰
  • ۰

میم صاد رِ

میم صاد رِ،

تو امروز با مادرت آمدی منزل ما،

من نمیدانم چه خواهد شد،

ولی کاشکی الکی امیدوار نباشم...

 

در تاریخ 1400/02/21، در کافه کال، جواب منفی را مستقیم به ایشان دادم.

  • منِ تو
  • ۰
  • ۰

م.ز.م

شب 22 بهمن خاستگاری اتفاق افتاد، یعنی 21 بهمن، که میشد سه شنبه.

خودش، خواهر کوچیکه ش، پدرش و مادرش.

حوصله ندارم بنویسم چیا اتفاق افتاد و چیا گفته شد،

جلسه بعدی، جمعه 24 بهمن بود، برای اولین بار حرف زدیم،

نمیشه گفت جلسه بدی بود، ولی خب، اونجور که میخواستم هم پیش نرفت.

قراره فردا شب، یعنی سه شنبه 5 اسفند جلسه دوم صحبت باشه.

نمیدونم چقدر فکر کرده و چیا میخواد بپرسه. من که اینبار انگار فکر نکردم. ویدیو ها رو گذاشتم کنار، چت های ترابی رو نمیخونم و اصلا خودم هم نمیدونم از زندگیم چی میخوام.

ولی میدونم کسی که میخوام باهاش ازدواج کنم، باید فردی باشه که بشه بهش تکیه کرد و هردنبیل نره جلو.

خیلی دوست دارم بنویسم، همه چیز رو، ولی نمیدونم چی بنویسم و کی بنویسم.

نیاز دارم دعا شم، که مغزم درست حسابی کار کنه.

خدانگهدار

  • منِ تو
  • ۰
  • ۰

عین.ر ازدواج کرد،

آدمی که باهاش زیر یک سقف زندگی کردم، آدمی که توسطش بارها در آغوش گرفته شدم.

آدمی که ازم لب گرفته، بوسه ها رد و بدل شده بینمون و در آغوشش خوابم برده...

عین.ر ازدواج کرد و من دیشب داشتم میلرزیدم، از خودم و کارهای خودم. از اینکه دل بستم، به اشتباه و چیزهایی رو از دست دادم، از خودم و عمرم و زندگیم و اون هم به اشتباه و هر روز نابود تر از قبلم میکنه.

من تماما براش آرزوی خوشختی دارم. خیلی واقعا ولی حالا باید تمام خیال هام رو، تمام مرور خاطراتم رو بذارم کنار، چون اون دیگه برای من نیست، دیگه خاطرات منحصر به فرد با من نداره و حالا داره با فرد دیگری خاطرات میسازه...

دیگه نمیدونم چی باید بگم و چی باید بنویسم ولی میدونم که دیگه باید تمام کنم، باید بگذارم کنار، تمام خاطرات رو و تمام اتفاقات رو...

حالا، باید اون حس گریه ی شدید و های های توی آغوش عین.ر ، توی فرودگاه شیراز رو که گاهی واقعا اون حس رو نیاز دارم رو بگذارم کنار و آه خدای من چقدر سخت و من میدونم این سختی ها تقصر خودمه و میدونم باید طی بشه...

خدایا، خدای من، من خیلی اشتباه کردم و خیلی دارم اشتباه میکنم و خدای من، من، دیگه نمیتونم خودم رو این شکلی تحمل کنم و خدایا و من نمیتونم خودم رو تغییر بدم خدای من...

خدای من، من نمیدونم چند سال بعد، چه فردی در برابر من قرار میگیره و قراره بشه شریک زندگی من و بشه آرامش من ولی لطفا و لطفا و لطفا خودت مراقبم باش. خدایا من نمیدونم که میتونم سختی ها رو تحمل کنم و غر نزنم ولی خدایا من رو با خانوادم، انتخابم، با شریک زندگیم و فرزندانم امتحان نکن.

خدایا من نگران از دست دادن زمانم هستم، پس لطفا من رو هل بده.

دوستت دارم عزیزم، دوستت دارم خدای عزیزم...

  • منِ تو
  • ۰
  • ۰

چقدر دوست دارم بنویسم، چقدر نیاز دارم بنویسم، روی کاغذ چرا نمینویسم؟ نمیدونم.

هفت ماه از سال 99 گذشت و منن همچون روزهای اولم انگار، اما با اضطراب کمتر، با استرس کمتر حالا دارم ماه مهر را تمام میکنم.

شدم مدیر فروش شرکت، به اسم، بدون قرارداد، بدون بیمه، با حقوق ساعتی...

بد نیست، راضی ام انگار، حقوقم احتمالا برای بیمه بره و من حقوقی نخواهم داشت، فعلا که ندارم ولی راضی ام احتمالا، الحمدلله.

بیخیال شدم انگار، کم کار، بی فکر، بدون تنش شاید، دل خوش کردم به چی؟ تنبل شدم برای چی؟ نمیدونم، فقط میدونم که اینجوری بودن هم خوب نیست.

پروژه کارشناسی م رو با دکتر ح گرفتم، ح.ح گفته کمک میکنه و یک فایل برام فرستاد که هنوز نخوندمش، بعد از سه روز.

هیچ برنامه ای برای زندگیم ندارم، هنوز برای ارشد تصمیمی نگرفتم، برای ادامه دادن یا ندادنش، کلاس اهمال کاری میرم ولی انگار نه انگار.

700 تومان پول کلاس تندخوانی دادم ولی انگار نه انگار، تمرین نمیکنم، کار نمیکنم، مطالعه هم نمیکنم.

من همیشه خسته بودم از بی برنامگی ولی آبان رو نمیخوام اینجوری بگذرونم.

میخوام برنامه بریزم، برنامه برای شرکت، برنامه برای پروژه، برنامه برای زندگی، برنامه دینی و دنیایی.

باید عمل کنم

چرا نیام و تجربه هامو بنویسم؟

چرا نمیام و حرف های توی مغزم رو نمینویسم؟

خدایا، من خیلی به خودم بد کردم، تو بیا و درستم کن، بیا و به من بفهمون که باید درست شم.

از فردا که اول آبانه، تصمیم گرفتم استفاده از کوشیم رو ساعتی کنم، یعنی ساعت های مشخصی اینترنتم رو روشن کنم، اینترنت کوشی یعنی.

بشینم پای پروژه م، تا اواسط دی تمومش کنم حتما و میدونم که میشه ان شاالله، با برنامه حتما میشه.

چند روز خیلی ناامید شدم بخاطر اوضاع اقتصادی ولی چند روزه وقتی بهش فکر میکنم سریع میگم الحمدلله، میگم خداروشکرت اینارو دارم، خداروشکر خانواده خوب و به فکر دارم. هنوزم نگران ازدواجمم؟ آره واقعا. نگران سن م هستم و نگران دیر شدنم

کجای کاری بابا، کارتو بکن، کار خوبه خدا درست کنه، سلطان محمود خر کیه؟

خدایا کمکم کن، خدایا خیلی کمکم کن، خدایا الان شیخ کریم احمدپور داره سخنرانیش کنار گوشم پخش میشه و میگه شما بزرگید، ما بزرگ نیستیم.

میگه یکی از نشانه های ایمان اینه که آدم نترس باشه، میگه ما اومدیم توی دنیا نه برای اینکه بزرگ بشیم، برای اینکه به یک بزرگی اقتدا کنیم.

خدایا من خیلی دوستت دارم و خدایا ممنونم ازت که تو خدای منی و تو خدای حسینی و چی بهتر از اینکه خدای حسین خدای من هم هست؟

خدایا کمک کن، بهم توفیق بده، توفیق نماز شب بده، خدایا خیلی کمکم کن.

خدایا بهم قدرت تلاش بده، تلاش کنم.

خدایا از امروز که 30 ام مهرماه هست، میخوام تا 30 آبان خوب کار کنم و خودم راضی باشم از خودم. خدایا کمکم کن لطفا...

خدایا، خدای خوب من، خیلی دوستت دارم، ممنونم از خوبیات و ببخشید من رو بخاطر تمام بدی هام.

خدایا من همیشه میگم خیلی دوستت دارم، من که نمیدونم چقدر از اونا از ته دل هست، خدایا از ته دلشون کن.

خدیای خوبم من عاشقتم، خب؟

شکرت خدایا، من تکون میخورم، باشه، چشم، تکون میخورم و ان شاالله میبینم نتیجه ش رو...

پس بسم الله، خدای قشنگم،

مرا رضای تو باید، نه زندگانی خویش :)

  • منِ تو
  • ۰
  • ۰

نیاز دارم به نوشتن، نیاز دارم به نوشتن، نیاز دارم به درست نوشتن و خونده شدن...

  • منِ تو
  • ۰
  • ۰

منِ خسته...

منِ خسته، تو چرا این شکلی شدی؟ چرا فکر میکنی همه ی دنیا علیه ت هستن. چرا فکر میکنی ازدواج همه چیزه؟

تو که هیچی از ازدواج نمیدونی چرا همش فکر میکنی عقبی بخاطر یک ازدواج؟

جدیدا نمیتونم خبر موفقیت و یا هر چیزی از اونایی که ازم کوچیکتر هستن رو بخونم. چون حس میکنم عقب افتادم. از همه چی، از همه کس

بخاطر چی؟ یه ازدواج؟! گمشو بابا

الان همکارم خانم صاد بهم پیام داد این هفته میای یا نمیای شرکت؟ منم هنوز باز نکردم پیامش رو و نمیدونم چی جواب بدم.

فردا امتحان ریخته گری دارم و باید اموزشگاه رانندگی اسم بنویسم.

آه، آه، آه...

این روزها خیلی آه میگم. این روزها ادم ناراحتی هستم. این روزها ادم تنبلی ام. این روزها ار خودم متفرم عزیزم، متنفر...

ای دوست

با خودت بهتر باش

زندگی کن

جون بکن

زنذگی کن

جون بکن، لطفا جون بکن، لطفا آدم شو، سخت شو، لوس نشو لوش نشو لوس نشو...

بزرگ ش.، بزرگ شو، بزرگ شو، بززززززززززززرگگگگگگگگگگگگگ شووووووووووووووووو لطفا و لطفا و خواهشا و التماست میکنم و التماست میکنم ای دوست...

خسته نشدی از دست خودت؟ خسته نشدی از دست خودت؟ بخدا من خستم. من خستم ازت تو خسته نیستی؟

کاش آدم شی، کاش آدم شی، کاش آدم شی...

من ازت خستم، متنفر نیستم، من خسته م فقط، همین...

وقتشه بجنبی، باشه؟ لطفا بجنب... تو حرکت کن، هرچند آهسته، هر چند کم. تو رو خدا حرکت کن

خواهش میکنم.

لطفا حرکت کن...

آه من، آه...

  • منِ تو
  • ۰
  • ۰

هوای گریه با من...

نشستم رورشاخ تاک رو گوش میدم، حتی نمیبینمش و دارم گوش میدم.

انگار خسته م ولی میدونم احساس گذراست و باید این حس بگذره. حتی شاید افسردگی پس از PMS نامیدش، شاید.

خوابم میاد، نگرانم; برای فرایند ارائه خدمت این پروژهه شاید، یا حتی برای تحلیل SWOTش.

اینا که یه روز میگذره، میدونم ولی خسته م. دلگیرم و عمیقا دلم گرفته.

عاشقم؟! نه قطعا. حتی توی مود عشق و عاشقی هم نیستم، گمونم حتی وقتی بحث هورمون پیش بیاد.

دارم چرت میگم؟! قطعا...

همه انگار همه جا هستن; توییتر، کانال، اینستا، حتی وبلاگ...

اصلا من چرا دارم توی این وبلاگ مینویسم نه وبلاگ خصوصی خودم؟! یحتمل چون نیاز به خونده شدن دارم...

من حتی یه مدته که یهو نمیرم پیش مامانم که بهش بگم مامان الان فقط دوست دارم بغل شم، بغلم کن.

نیاز دارم دوست داشته بشم این روزها؟! واقعا نمیدونم...

حتی نمیدونم چرا دارم این چرت و پرت ها رو اینجا مینویسم...

تو رورشاخ تاک دارن درباره ایجاد محتوای تاثیرگذار حرف میزنن و من بی محتوا ترین حالت عمرم رو دارم میگذرونم...

هیچ خبری از سبک درست زندگی نیست و حتی نمیدونم هم سن و سالام چجوری زندگی میکنن که خودم رو حداقل با جمعیت بسنجم...

گرممه، جوراب پامه و نمیدونم چرا جورابامو در نمیارم تا یکم خنک شم.

آخرین باری که کربلا بودم، چله زمستون بود و سرمای زیاد عراق خیلی اذیت کننده بود. برای چند دقیقه جوراب هامو در آوردم و خواستم با کف پام سرامیک های نزدیک ضریح رو لمس کنم. سرما تا مغز استخونم میرفت ولی دوست داشتم لمسشون کنم.

حالا دلم همون حس رو میخواد ولی من حتی تو چله تابستون حاضر نیستم جورابامو در بیارم...

من خستم، دلم خستس، چشمام، مغزم و نمیدونم دیگه چی ولی در کل اجتماعی از مجموعه های خسته هستم...

 

از منِ خسته ی حوصله ی تایپ ندار به شما، دعا کنید برای ما...

 

 

 

یا علی...

 

 

این پست در تاریخ 1399/05/11 در وبلاگ عمومیم منتشر شد و پس از انتقال به اینجا پاک شده.

  • منِ تو
  • ۰
  • ۰

رسید

خرداد تمام شد،

تیرِ عزیز رسید،

تابستانی شروع شد که بوی تابستان ندارد

روزشماری تولد شروع میشود و من سخت دلگیرم...

آه، آه از این روز ها...

 

 

پ.ن: خلاصه بهار ۱۳۹۹ بماند برای فردا...

  • منِ تو
  • ۰
  • ۰

امشب دلم پره،

یکهو یک استرس شدید گرفتم. استرس کارم رو خیلی گرفتم...

استرس درس،پروژه. ولی بیشتر از همه استرس کارم رو دارم و قفسه سینه م هم از استرس درد میکنه...

خدایا من میدونم تنبلم ولی خودت رحم کن و مغزم رو باز کن...

ممنون.

  • منِ تو
  • ۰
  • ۰

خسته

غمگین

دلتنگ

دلتنگ

غمگین

خسته

خسته از خودم

خسته از اوضاع

خسته از بی خیالی

خسته از این حجم از بی همدمی

واقعا دلم یه همدم میخواد. یه یار. یکی که بشه بهش تکیه کرد

واقعا دلم میخواد یه خبر خوش بهم برسه

دلم یه اتفاق محکم میخواد، اتفاق خوب، اتفاق خوب خیلی گریه دار

دلم گریه میخواد. گریه ی از ته دل

دلم گریه ی روضه میخواد.

اصلا دلم گریه ی روضه میخواد

خیلی دلم گرفته.

معنویاتم کم شده. خیلی کم

پریشب بعد از 90 روز اون کار رو باز تکرار کردم. میدونم خدا ازم ناامید شد باز...

ولی خدایا تو بزرگی. ببخش مارو... ما نمیتونیم جلوی خودمونو بگیریم ولی تو ببخش...

دلم گرفته. دلم معاشرت کردن میخواد. دلم میخواد با آدما وقت بگذرونم. حرف بزنم. برم بیرون. تلفن حتی حرف بزنم...

میدونم الان چون پریودم این حس رو دارم ولی واقعا دلم خیلی گرفته...

دلم خیلی گرفته. دلم یه همدم میخواد. یه یار. یکی که دل بدم بهش، دل بده بهم...

یعنی واقعا پیدا میشه همچین کسی؟

دیگه 23 سالم داره میشه. باور میکنی؟ و من هنوز دل به کسی ندادم و کسی بهم دل نداده و هر رابطه ای بوده رابطه نادرستی بوده و تصمیم گرفتم که تمامش کنم...

باید با م.ح.ز هم همینکار رو کنم؟

اون خودش میخواد این اتفاق بیفته. قطعا...

از اخلاقش و رفتارای الانش معلوم بود که داره کم میکنه این رفتار رو...

پس دور شو. دور نشو، تو ام مثل خودش باش. تا احوال نگرفته احوال نگیر...

دیروز بعد از مدت ها چت های کامنش رو خوندم... دلم میخواست رابطه درستی بود و درست شروع شده بودو دوست داشتم درست میشد.

من خسته م. از خودم خسته م. دلم میخواد ادم درست تری میبودم. باید سعی کنم باشم...

دلم غم داره. دلم یار نداره. دلم همدم میخواد. یه هم پا...

پر از غر ام. پر از غصه... پر از دل پر...

انگار واقعا دارم بزرگ میشم. واقعا داره سنم میره بالا. اخلاقا و کارام این رو میگه...

همیشه از این سن ها میترسیدم و الان گرفتارشم. الان دارم بزرگ میشم. دارم میرسم به این سن ها...

هنوز ازدواج نکردم. هنوز بچه ای ندارم. هنوز خودم خیلی خیلی خیلی بچه م...

من هیچوقت نخواستم از خواهرم عقب تر باشم. خواستم خیلی شبیه ش باشم. خیلی.

ولی اون 22 ساله شد تکلیف زندگیش تقریبا مشخص شد و وقتی 23 سالش شد ازدواج کرد...

ولی من داره 23 سالم میشه و هنوز تکلیف زندگیم مشخص نیست...

من کار دارم؟ خب اونم داشت. من حقوق دارم؟ خب اون بیمه داشت

من سنگینم

دلم پره

خسته م

غمگینم

و نیاز به فهمیده شدن دارم...

دوستان خوبی دارم ولی دلم انگار یار میخواد. همدل. هم پا... یکی که علاوه بر فهمیدن، بخوادم. شکلی متفاوت از دوستام...

من سنگینم.

خسته م

غمگینم...

  • منِ تو