اینجا جایی برای خوندن نیست

چشم هایتان را ببندید، نخوانده خارج شوید

اینجا جایی برای خوندن نیست

چشم هایتان را ببندید، نخوانده خارج شوید

  • ۰
  • ۰

سنگینم

دلم پره...

خیلی دلم پره

از دست بابا. از دست کامنش. از دست خودم که درس نمیخونم...

دلم پره و میخوام بزنم زیر گریه. خستم از خودم از دنیام از همه چی...

اشکام دارن میان

خیلی خستم...

۲۲ سالگی ام سن زیادیه ها

خیلی...

 

سنگینم

  • منِ تو
  • ۰
  • ۰

دل شکسته

خیلی ناراحتم. خیلی خیلی زیاد ناراحتم. تقصیر کارهای خودمه ولی امروز از اون روزهاست که از صبحش حالم خوب نبود و از صبحش ناراحتی بود...

خیلی ناراحت و غمگینم...

  • منِ تو
  • ۰
  • ۰

توی این مدت با چند پسر حرف زدم؟ با چندتاشون صمیمی شدم؟ با چندتاشون سک*س چت داشتم؟ چندبار پورن دیدم؟

خیلی...

برای چندتاشون افسوس خوردم؟

همه شون...

کامنش خیلی بام صمیمی شده، خیلی بهش وابسته شدم و خیلی خیلی بهش وابسته شدم متاسفانه.

بیشتر از دوماهه که باهم قرار گذاشتیم که بریم فلان شهر همدیگر رو ببینیم. چقدر ذوقش رو داشتم، چقدر توی ذهنم اتفاقات رو چیدم کنار هم. چقدر لذت بردم از این فکر ها.

میدانم اشتباه بود و اشتباه هست و خوب میدونم اگه تموم نکردم بخاطر تهدید هاش هم بوده ولی دروغ چرا؟ دوست داشتم در آغوش کشیده بشم. دستش رو بگیرم. بوسیده بشم، ببوسم...

ولی کتسل شد. خدا خواست نه؟

کنسل شد ولی...

و من خیلی غمگینم. غمگین ترین حالتی که میشود آدم داشته باشه... غمگینم چون حتی نمیتونم داد بزنم که چرا اینکار رو داری میکنی. ولی میخندم، چیزی نمیگم و رد میشم...

کی واقعا میدونست من چقدر منتظر این سفرم؟

کی واقعا میدونست هر لحظه ش حضورش رو تصور میکردم کنار خودم؟

خدایا من چقدر خبط و خطا میکنم و چیزی نمیگی

تو چقدر خوبی. چقدر خوبی...

خدا نکنه انقد معیوب بشم که بیفتم توی ضایعات ها خدا...

خدایا خسته شدم از خودم. باشه؟

  • منِ تو
  • ۰
  • ۰

اس تر س

فکر کنم بازهم نیازه برم پیش روانپزشکم و داروی استرسم رو دوباره تجویز کنه

چقدر قلبم نمیکشه دیگه. چقدر دنیا داره کش میاد

  • منِ تو
  • ۰
  • ۰

اینقد قلبم قبره

بهم گفت تو نمیبینی خودتو ولی ما هر روز داریم میبینیم که روز به روز بیشتر داری میپوسی

گریه نمیکنم

باور نمیکنم

دارم نابود میشم

دارم پودر میشم

چرا نوبت روانشناس لامصب نمیرسه

بغل میخوام

گریه میخوام

حتی دستای تورو میخوام، حتی لب گرفتنامون، حتی آرامش پیش هم بودنمون

عزیز از دست دادم و نمیفهمن حالم دیگه حال نیست

دوست ها هرچقدم یه زمانی دوست باشن بعدش دیگه نیستن. بعد میفهمی برا پرکردن تنهاییشون باهات بودن و الان که تنها نیستن تو فراموش میشی

همینه دنیا

دیگه نمی صرفه دنیا

فردا سراغ من بیا...

  • منِ تو
  • ۰
  • ۰

همیشه میگفت ما سه شب تو بغل هم میخوابیدیم، همش باهم بودیم، بدون هم آب نمیخوردیم، باهم دوش گرفتیم و کله همدیگه رو شستیم ولی هیچوقت به سکس فکر نکردیم‌، چرا؟

  • منِ تو
  • ۰
  • ۰

بوسه بر لب

۱. داشتیم بوس میکردیم همدیگه رو، شاید یکم پر شور تر از قبل. دستشو کرد توی پیرهنم. استرس گرفتم و فهمید، گفت دوست نداری؟ گفتم نه و خودمو کشیدم عقب

۲. شب اولی بود که پیش هم میخوابیم، من هیچ وقت اون شب رو یادم نمیاد، خووش میگفت که لامپا روشن بود، میگفت که بوسم میکرده که یه دفعه لب گرفته. من بلد نبودم ولی خب همکاری کردم.

۳. توی پارک بودیم، دوروز بود اومده بود و نشده بود همدیگه رو خوب بوس کنیم. فکر کنم تنها بغلمون تو فرودگاه بود. یادم نمیاد دیگه. همیشه دست همدیگه رو میگرفتیم. حتی جلوی دوستامون. اینجور میپسندید. یادمه دوستش جلو میرفت ما عقبش دستامونو گرفته بودیم. بعد بهش گفت آدم مگه تو زندگی چی میخواد تو این شهر؟ یه کار خوب، یکی که دستش الان تو دستامه. داشتم میگفتم، تو پارک بودیم، شب بود، تاریک بود. آها، شب قبلش تو حافظیه جلو دوربین نشسته بودیم که حواسمون به دوربین نبود. داشتیم عکس میگرفتیم با دوربینش، فال ام میگرفتیم، یهو یه چی گفت، دستشو گرفت جلو دهنامون و سریع همو بوس کردیم که نگهبانی اومد و بهمون گفت رعایت کنید:)))

داشتم میگفتم. تو پارک بودیم، شب بود، تاریک بود، رفتیم سمت اون سخره نوردی بچه گونهه، اون گوشه و بهو دیدم صورتمو گرفت و لب گرفتیم از هم. بعد که تموم شد گفت آخیییش، اگر نمیبوسیدمت و میرفتم نابود میشدم‌‌...

عاشق بودیم یا هورمونامون باد کرده بود؟

  • منِ تو
  • ۰
  • ۰

خسته شدم...

میدونی؟! خسته شدم، خیلی خسته شدم...

انگار که تشنه توجه باشم، انگار که بخوام تو مرکز توجه باشم و وقتی مردم بهم بی توجه ان احساس پوچی بهم دست میده. وقتی کسی نباشه که باهاش حرف بزنم یا ازم احوالی بپرسه اط خودم خسته میشم...

من از خودم خسته م. از اینکه برونگرا ام. از اینکه آدما برام مهمن. از اینکه نگرانشون میشم. از اینکه بهشون پیام میدم خستم. خسته م از خودم

خیلی خسته م از خودم. از اینکه شکاک شدم خستم. از اینکه برای کسی اهمیتی ندارم خستم. از اینکه هنوز ازدواج نمیکنم خسته م. از اینکه بابای فروشنده جوون سوپر پایینی فوت شده هم خسته م. از اینکه یکی که شرایطش حوب نیست از پیش ما رد میشه و دلم میسوزه خستم. از اینکه شرایط مالیم افتضاحه خستم. از اینکه برای آدما مهم نیستم و آدما تماما برام مهمن خستم. خستم از خودم خیلی خیلی خیلی خیسته... از اینکه به زینب پیام میدم و ده ساعت بعد تر جواب میده و بعد میگه آخه دارم منچ بازی میکنم خسته م... از اینکه اون برام مهمه ولی من نیستم خستم. از اینکه وقتی ازدواج میکنن کلا فراموشت میکنن خستم. از اینکه فاطمه سادات دیگه حتی حال نداره بش پیام بدم خستم. از خودم خسته م خیلی خسته خیلی خسته خیلی خسته... من از خودم خسته م. بیشتر از بقیه... از خودم خسته م که کل زندگیم شده فضای مجازی و تمام دوستام شدن اونا... اگه این ترم با فاطمه حریفی و زهرا و آنیتا صمیمی نمیشدم از این بدبخت تر بودم چون دوستام فققققط آدمای مجازی بودن...

ااز اینکه یاسمن هم دیگه حال نداره بام چت کنه خستم. از اینکه به محمدرضا پیام میدم خستم. از اینکه به محسن پیام میدم خستم. از اینکه وقتی چیزی بخوان میان سراغمم خستم. از اینکه شقایق میاد و من براش اهمیتی ندارم حتی وقتی بیس بار بهش گفتم بیا با هم بریم بیرون هم خسته م...

میدونم کار بشدت احمقانه ای بود ولی از گروه پریا و شقایق که خودم زدم لیو دادم. چون اهمیتی نداشت... کنکور دارن و وقت فک کردن به من نیست. پس اعصاب خودمو بیشتر خورد نکنم.

الان میخوام از یاسمن بپرسم براش دوست خوبی هستم یا نه. احمقانه ست سوالم ولی میخوام بپرسم...

به مهشید پیام دادم و گفتم از اینکه به آدما زیاد اهمیت میدم خسته م ولی از خودم خیلی خسته ترم.

با زینب سادات بحث کردم چون از دستش ناراحتم. چون براش خیلی اهمیت قاعلم و اون نه. چون من خیلی به حرفاش توجه میکنم چون خیلی برام مهمه ولی من نه...

من حسودم. شکاکم. تشنه توجهم. تنهام. عقده ای ام. عقده ازدواجم و این ازدواج نکردنمم بی توجهی میبینم...

دیگه سنم داره میره بالا و تفاوا سنیم با بچه هام زیاد خواهد شد و چقدر این موضوع رو دوست ندارم...

ازدواج زود راه حل نیست ولی اینکه پاسخی بشنوم خیلی میتونه بهم آرامش بده...

الان دیگه اشکام نمیان، به پهنای صورت گریه نمیکنم ولی از خودم به شدددت خستم... از اینکه هیچکی دیگه حال نداره حرفامو بشنوه خستم. از اینکه مشاورهه زنگ نمیزنه بم وقت بده خیلی خستم و از خودم خیلی خیلی خیلی خسته ترم...

  • منِ تو
  • ۰
  • ۰

دست میذارم روی شکمم، انگار که یه چیزی توش تکون میخوره

خیالم راحته که بچه ای اون تو نیست چون امکان نداره که باشه،

تکونا بخاطر حبابای نفخه توی شکمم. رفتم دکتر و قطره داد، بعد از هر وعده غذایی ۳۰ قطره با قطره چکان که جمعا میشه نصف قاشق مربا خوری

ذهنم درگیر باباست

ذهنم درگیر خودمه

ذهنم درگیر ازدواجیه که میخوام بکنم و ترس از اینکه به بلوغش نرسیده باشم هنوز

ذهنم دریگر خودمه

درگیر مامان

مامان که انگار افسردگی گرفته، داره میگیره، از اینکه کتاب نمیخونه، خیاطی نمیکنه، همش استرس و نگرانیه وجودش

اوضاع جالبی نیست، حتی ماها که حقوق متوسطی داریم از وسطای ماه از جیب و از پس انداز میخوریم که الحمدلله واقعا قانعیم و شکر که اوضاع بدی نداریم ولی اونایی که ندارن چی؟ اونایی که حقوق خاصی ندارن چی؟ اونایی که کار ندارن چی؟

اگر موقع ازدواج کار نداشته باشی چی؟

اگه تو رشته م موفق نشم چی؟

چقدر اگر و اگه و اینجور بشه و اینجور نشه توی مغزم وول میخورن و نمیتونم کنترلشون کنم

اگر همسرم بهم تکیه نکنه چی؟ ازم بترسه و من تکیه گاه خوبی براش نباشم؟

اگر همسرم ازم خسته شه چی؟

اصلا مگه ما چندسالمونه؟

ولی برای ازدواج نکردن دیره

قطعا عاشق همیم

قطعا همدیگه رو میکشونیم بالا

قطعا لتسکنوا الیها میشیم

ولی اگر نشه چی؟

اگر دیر بشه؟

اگر نخواد چی؟

وای خدا چقدر اگه و اگر و این صحبتا

خدایا شکرت

شکرت که دارم تلاش میکنم توی کارم و رشته م موفق بشم و تو دستمو میگیری

راستی اگر موقع سکس ازم خوشش نیومد چی؟ اگه بلد نبودم؟ اگر از اندامم خوشش نیومد؟

بیخیال دنیا بابا

عشقتونو کنید :)

  • منِ تو
  • ۰
  • ۰

سلام

قرار نیست کسی اینجا رو بخونه، ولی اگر دارید میخونید، سلام!


همین

  • منِ تو